جوان ثروتمندی نزد یک رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینۀ بزرگی به او نشان داد و پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ جواب داد: خودم را می بینم. دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادۀ اولیه به نام شیشه ساخته شده اند، اما در آینه لایۀ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شیء شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره « یعنی ثروت » پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست شان بداری.
چوپانی پدر خردمندی داشت. روزی به پدر گفت: ای پدر داناو خردمند!به من آن گونه که از پیروان آزموده انتظار می رود یک پند بیاموز!پدر خردمند چوپان گفت :به مردم نیکی کن ولی به اندازه نه به حدی که طرف را لوس کند و مغرورو خیره سر نماید.
نویسنده: m.j
خیلی قشنگه حتما بخوانید شخصی تعریف می کرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرد که با تلفن صحبت می کرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه. بعد از 18 سال دارم بابا میشم. چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچۀ 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا می گفت. پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم. مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش می شد امروز باقالی پلو با ماهیچه می خوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند، من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
انسانها را در زیستن بشناس نه در گفتن؛ در گفتار همه آراسته اند.
تو نیکی می کن و در دجله انداز خداوند در بیابانت دهد باز
درباره این سایت